مهدیسمهدیس، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات مهدیسم

سونو وزن گیری

 سلام مهدیسم عسلم خوبی  دیروز به همراه بابایی و محدثه رفتیم سونوگرافی بعد از تقریبا یک ساعت ونیم و کلی خستگی بالاخره نوبتم شد و رفتم داخل ولی خانم دکتر سونو اجازه ندادند که اونا بیان داخل گوشی بابا رو هم آماده کرده بودیم که صدای قلب نازت رو ضبط کنیم و فیلمت رو برداریم ولی باز هم اجازه نداد خیلی بیذوق بود و من رو از داشتن صدا و فیلمت محروم کرد حالا نمیدونم تا بدنیا اومدنت باز هم سونو میرم یا نه ولی دکترم میگفت سونو آخرته . خلاصه خانم دکتر اینقدر بداخلاق بود که فکر میکردم اصلا نشونت نده به من ولی در آخر کارش مانیتور رو برگردوند سمت من و تک تک اعضای بدنت رو نشونم داد باورم نمیشد کلی مو داشتی دکتر خودش خندش گرفته ب...
12 دی 1391

سونوگرافی

دیروز پنج شنبه صبح به همراه خواهری رفتیم سونو ولی سونوگرافی مجهزی نبود نمیدونستم وگر نه نمیرفتم مانیتور بزرگ نداشت که بتونم ببینمت و خانم دکتر خودش وضعیتت رو بررسی میکرد و البته محدثه زرنگ تونسته بود از مانیتور دکتر ببینه و بعد برام تعریف کرد دکتر میگفت انگشتهای خوشگلت رو روی سرت گذاشته بودی و  محدثه میگفت مثل ایکیوسان فکر میکردی که وقتی تعریف میکرد من و بابا مرده بودیم از خنده و دیگه این که میگفت چرخیدی و سرت در وضعیت پایینی قرار گرفته که نشونه خوبی نبود وزنت هم 820 گرم بود و حسابی داشتی ورجه وورجه میکردی . با بابایی رفتیم امروز باقی وسایلت شامل لحاف و تشک و قنداق فرن...
5 آبان 1391

بدون عنوان

عزیزم امروز جواب آزمایشم رو گرفتم دیروز هم خانم دکتر گفت ١٠ روز دیگه برم سونوگرافی  خیلی خوشحالم راستی یه هدیه      هم از طرف تو   خریدم برای محدثه تا کم کم آمادش کنم تا تو رو بهش معرفی کنم . ...
2 مرداد 1391

تولد دایی علی

  جمعه تولد دایی علی جونت بود قرار بود عصر 2 ساعت بریم خونشون و چون من حالم خوب نبود نرفتیم که یهو دیدیم سر و کله دایی با یه کیک بزرک پیدا شد و پشت سر خاله مریم و بابایی و مامانی هم اومدن و محدثه و بابا علی جند تا بادکنک فوت کردند و بعد حسابی شلوغ کردند و من با وجود درد زیاد کلی بهم خوش گذشت و کلی روحیه گرفتم خیلی از اومدنشون خوشحال شدم . بابا علی هم حسابی سنگ تموم گذاشت و من ازش ممنونم دوستت دارم علی که اینقدر مهربونی راستی به قول محدثه یه عکس 5 نفره هم گرفتیم من و تو بابایی محدثه و دایی و کلی خندیدیم ...
2 مرداد 1391

سونوی NT

سلام سلام به نینی جونم و همه دوستای خوبش دیروز به همراه بابایی و محدثه رفتیم سونو و چون تا شب حالم خوب نبود امروز    خاطره دیروز رو مینویسم. خدا رو شکر دکتر گفت همه چی نرماله    و در وضعیت خوبی قرار داره . شما هم که ماشاالله بهت یه لحظه آروم نگرفتی مدام در حال تکون دادن دست و پاها و حرکت بودی و من از دیدن این صحنه هی خندم میگرفت و دکتر میگفت نخند و من به زور خودم رو کنترل کرده بودم . محدثه و بابایی هم تو ال سی دی شما رو تماشا میکردن و حسابی خوششون اومده بود جای دایی علیت حسابی خالی بود تا اونجا رو بذارن رو سرشون . محدثه وقتی ...
2 مرداد 1391
1