مهدیسمهدیس، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات مهدیسم

خاطره روز زایمان

شب دوشنبه تا صبح بیدار بودم و بعد از نماز و دعا برای کسانی که التماس دعا داشتن کمی استراحت کردم و بعد بابایی و محدثه رو بیدار کردم تا بریم خونه مامانی و راه افتادیم . بعد از صرف صبحانه بقیه آماده شدیم تا بریم بیمارستان خاله مریم ما رو از زیر قران رد کرد و من بعد از کلی بغل کردن محدثه و گریه و دلتنگی به همراه بابا و مامانی راهی بیمارستان شدیم کل راه رو استرس داشتم تا رسیدیم بیمارستان و پذیرش شدم و کارهای مربوط به قبل عمل انجام شد منم که حسابی گرسنه بودم و فشارم افت کرده بود قرار بود ساعت ١٢ برم اتاق عمل که دکترم دیر کرد و من تا ساعت ٣ منتظر و نگران و البته گرسنه بودم تا ١٠ دقیقه به ٣ بود که رفتم اتاق عمل و دکتر بیهوشی میخواست اسپاینال کنه که...
12 بهمن 1391
1