8 ماهگی مهدیس
عزیز دلم خدا رو شکر میکنم که شما رو دارم و شما 1 ماه بزرگتر شدی یاد اون موقعها که تو دلم بودی افتادم . از احوالات این روزها بگم برات که خونه رو میکنی مثل بازار یه سری کارها هست که به طور روتین صبح چشمات رو باز میکنی شروع به انجام دادنشون میکنی . بیدار میشی بعد باکس جورابهای محدثه رو که کنار کمدتون هست رو خالی میکنی بعدش مال خودت رو خالی میکنی اگر اتفاقی در کمد یا کشویی باز باشه اون رو هم خالی میکنی و عروسگهای محدثه رو میریزی وسط بعد که مطمین شدی اتاق بهم ریخته شده با خیال راحت میای تو اتاق ما و لوازم روی میز آرایش رو میریزی وسط و برسها رو پرت میکنی کف اتاق بعد میری سراغ تخت ما زور میزنی که بری بالا بعد کلی نق زدن میذارمت روی تخت وسایل تزیینی لبه تخت رو همش رو میریزی پایین و میای پایین بعدش نوبت به اتاق به قول محدثه لیوینگ روم میشی رومیزی ها رو جمع میکنی میریزی کف اتاق یه گلدون داریم که از نظر تو فقط در حالت افتاده قشنگه یعنی هر وقت ببینی درستش کردم زودی میخوابونیش رو زمین و بعد سراغ آشپزخونه میری و وسایلش که اونها دیگه قابل گفتن نیست باید با چشم دیده بشه تا به عمق فاجعه پی برده بشه از مبلها میگیری و حدود 2 متر با کمک اونها راه میری که بابایی چند شب پیش میگه وا این خودش تا اینجا اومده که گفتم بلــــــــــــــه پس چی که کلی ذوق کرد . محدثه طفلک از دست تو نمیتونه راحت تکالیفش رو انجام بده میری کتابهاش رو پارش میکنی . چند روز پیش در حمام باز مونده بود که دیدم رفتی نشستی زیر دوش بسته و منتظری آب بیاد و بازی کنی الان هم از پاهای من گرفتی و ایستادی و هی میگی م م م یعنی مامان بغلم کن . خیلی کنجکاوی عزیزم. این احوالات این روزهای منه که وقت نمیکنم تند تند برات خاطراتت رو بنویسم حدود 3 هفته میشه که کاملا و مسلط سر پا وایمیستی . هر روز صبح ساعت 6 بیدار میشی یعنی اول شما بیدار میشی بعد من بعد زنگ موبایل و بابایی و محدثه میبینی تو رو خدا آخه مجبوری؟
یه روزی سرزده اومدم تو اتاقتون دیدم صدایی نمیاد گفتم خرابکاری تو راهه آهسته در رو باز کردم و با این صحنه روبرو شدم و کلی لذت بردم و زودی عکس گرفتم
مهدیس روز اول مهر هنگام بدرقه محدثه