مهدیسمهدیس، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات مهدیسم

عکسهای یکساله عشقم

1 روزگی 1 ماهگی 2 ماهگی 3 ماهگی 4 ماهگی 5 ماهگی 6 ماهگی 7 ماهگی 8 ماهگی 9 ماهگی 10 ماهگی در حال دیدن برنامه رنگین کمان که خیلی دوست داری 11 ماهگی 12 ماهگی بعد از خوردن شکلات   ...
2 بهمن 1392

لحظه تولد عشقم

    عزیز دل مامان الان دقیقا لحظه تولدته پارسال تو این لحظه ساعت 3:15 دقیقه از دل مامانی اومدی بیرون ثانیه های خیلی شیرینی که فقط یه مادر میتونه تجربش کنه الان که دارم مینویسم اشک شوق دارم میریزم و خدا رو شاکرم که دارمت و سالمی عزیزم سالهای بعد که این مطالب رو میخونی بدون مامان همیشه دوستت داره بیشتر از هر کسی که تو دنیا داری فدات بشم که الان مثل فرشته ها خوابیدی مهدیس مامان ساعت 3:15 دقیقه روز دوم بهمن 1391 مهدیس نازم ساعت 3:15 دقیقه روز 2 بهمن 1392     ...
2 بهمن 1392

تولدت مبارک پرنسس مامان

  مهدیس نازم پرنسسم تولدت مبارک مامان عاشقتم نفسم  توی این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی   با یه گریه ی ساده به دنیا بله گفتی  ببین تو آسمونا پر از نور و پرندس  تو قلبا پر عشقه ، رو لبا پر خندس ...
2 بهمن 1392

با کلی تاخیر دوباره اومدیم

سلام دختر گلم خوبی امیدوارم چند سال دیگه وقتی این نوشته ها رو میخونی کلی به کارایی که میکردی بخندی و بدونی که چه بلاهایی سر مامان میاوردی ببخش مامان رو که بعد از مدتها الان دارم برات مینویسم البته تقصیر خودته وقتی من میشینم پای کامپیوتر انقدر گریه میکنی و سرت رو میکوبی به میز که بغلت کنم بعد هم هی میزنی روی کیبورد و با انگشت تایپ میکنی از نظر خودت وای که چه دیدنی و خنده دار میشی تو اون لحظه چند بار هم تو این مدت برات نوشتم ولی تو دو بار کامپیوتر رو خاموش کردی و همه پرید و یک بار هم اینقدر کوبیدی رو کیبورد که باز هم همه پرید و من دیگه نتونستم بنویسم خیلی شیطنتت زیاد شده من اصلا فرصت نمیکنم به محدثه جون برشم و اون طفلک هم خودش به درسها...
23 دی 1392

8 ماهگی مهدیس

عزیز دلم خدا رو شکر میکنم که شما رو دارم و شما 1 ماه بزرگتر شدی یاد اون موقعها که تو دلم بودی افتادم . از احوالات این روزها بگم برات که خونه رو میکنی مثل بازار یه سری کارها هست که به طور روتین صبح چشمات رو باز میکنی شروع به انجام دادنشون میکنی . بیدار میشی بعد باکس جورابهای محدثه رو که کنار کمدتون هست رو خالی میکنی بعدش مال خودت رو خالی میکنی اگر اتفاقی در کمد یا کشویی باز باشه اون رو هم خالی میکنی و عروسگهای محدثه رو میریزی وسط بعد که مطمین شدی اتاق بهم ریخته شده با خیال راحت میای تو اتاق ما و لوازم روی میز آرایش رو میریزی وسط و برسها رو پرت میکنی کف اتاق  بعد میری سراغ تخت ما زور میزنی که بری بالا بعد کلی نق زدن میذارمت روی تخت وسایل...
4 مهر 1392

جشن شکوفه ها

امروز جشن شکوفه ها تو مدرسه محدثه برگزار شده بود و شما از ساعت 6:30 صبح بیدار بودی محدثه هم 7:30 بیدار شد و با هم رفتیم جشن بعد نیم ساعت تلاش تو مدرسه بالاخره چشمات رو بستی که بخوابی ولی یکدفعه آهنگ رنگین کمان پخش شد و شما هم عاشق این آهنگی زود چشمات رو باز کردی و نشستی و بعد پنگول اومد وشما کلی ذوق کردی و دست زدی و همچین زل زده بودی به پنگول که پلک هم نمیزدی و تا آخر جشن بیدار بودی و دست زدی خدا رو شکر که بهتون خوش گذشته   جشن شکوفه ها رو به خواهر عزیزم محدثه جون   تبریک میگم (از طرف مهدیس) حیف که نذاشتن عکس بیشتری بگیرم   ...
30 شهريور 1392

7 ماهگی مهدیس جون

عشق مامان 1 ماه بزرگتر شدی شیرین تر و عسلتر شدی خدا رو شکر میکنم که شما رو دارم زندگی بدون شما برام  ممکن نیست عاشقتم . خیلی به من وابسته شدی و مدام دوست داری بغلم باشی یا من کنارت باشم و شما بازی کنی ولی خب نمیشه و مدام در حال گریه هستی حدود سه هفته پیش یک هفته کامل مریض بودی و بعد آزمایش خون و ادرار متوجه شدیم که ویروس وارد بدن نازت شده و مریض شدی جیگر مامان الان 3 هفته میشه که شما غذای کمکی رو خیلی بد و به سختی فراوان میخوری و فقط دوست داری که شیر منو بخوری و من خیلی اذیت میشم با کلی ذوق برات غذاهای مختلف درست میکنم و شما نمیخوری و مجبورم بریزم دور کاش میشد اشتهات برگرده آخه قبل مریضی خیلی خوب غذا میخوردی دیروز وزنت کردم 7200 بود...
4 شهريور 1392