مهدیسمهدیس، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات مهدیسم

خاطره روز زایمان

1391/11/12 21:03
نویسنده : مامان نسرین
2,919 بازدید
اشتراک گذاری

شب دوشنبه تا صبح بیدار بودم و بعد از نماز و دعا برای کسانی که التماس دعا داشتن کمی استراحت کردم و بعد بابایی و محدثه رو بیدار کردم تا بریم خونه مامانی و راه افتادیم . بعد از صرف صبحانه بقیه آماده شدیم تا بریم بیمارستان خاله مریم ما رو از زیر قران رد کرد و من بعد از کلی بغل کردن محدثه و گریه و دلتنگی به همراه بابا و مامانی راهی بیمارستان شدیم کل راه رو استرس داشتم تا رسیدیم بیمارستان و پذیرش شدم و کارهای مربوط به قبل عمل انجام شد منم که حسابی گرسنه بودم و فشارم افت کرده بود قرار بود ساعت ١٢ برم اتاق عمل که دکترم دیر کرد و من تا ساعت ٣ منتظر و نگران و البته گرسنه بودم تا ١٠ دقیقه به ٣ بود که رفتم اتاق عمل و دکتر بیهوشی میخواست اسپاینال کنه که من گفتم بیهوشی کامل میخوام دکتر گفت باید تو به حرف من گوش کنی نه اینکه من به حرف تو گوش کنم حالا که اینطور شد کاری میکنم که پشیمون بشی و خلاصه اینکه ماسک رو به صورت کامل نذاشت تو صورت و من با زجر بیهوش شدم ولی خیلی راحت به هوش اومدم و وقتی به هوش اومدم از سلامت تو سوال کردم که شکر خدا سالم بودی

و بعدش دوست داشتم سریع محدثه و بابایی رو ببینم که دیدمشون محدثه یه نقاشی خیلی خوشگل برام کشیده بود

و اون رو گذاشته بود داخل یه دسته گل خیلی زیبا که بابایی بهمن زحمتش رو کشیده بود این هدیه برام بهترین هدیه زایمانم بود .دایی علی هم تو گوشت اذان و اقامه گفت و شما خواب بودی.

بعد هم که همه رفتند با خاله موندیم و من خواب حسابی کردم و سرحال شدم و دیدن تو برام یک موهبت الهی بود و همیشه خدا رو به خاطر این لطف بزرگ شاکرم . فرداش هم اومدیم خونه  و از دو روز بعدش یک روز در میون دکتر و آزمایشگاه بودیم و حال مامان اصلا خوب نبود و اصلا نتونستم استراحت کنم وقتهایی که شما بیدار بودی با شما بودم وقتی هم خواب بودی با محدثه خلاصه مامان روزگار سختی رو گذروند ولی با دیدن شما دوتا گلهای زیبام  هم خستگی و هم درد رو تحمل میکنم . مامانی و بابایی بهمن هم که این روزها مکه هستند و دلمون براشون تنگ شده به امید خدا سه روز دیگه میان میدونم که حسابی دلشون برای ما تنگ شده

 

 

این اولین عکس بعد بهوش اومدنم بود که با دیدن محدثه کلی سرحال شدم

این اولین باریه که مهدیس جونم رو میدیدم و خدا رو شکر میکردم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)