مهدیسمهدیس، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات مهدیسم

مهدیس و آرایشگاه مامان نسرین

نازگل مامان دیروز به تاریخ 92/03/31 برای اولین بار موهای خوشگلت رو کوتاه و مرتب کردم خیلی چهرت تغییر کرد و نازتر شدی و از دیروز تا حالا فندق صدات میکنیم آخه صورتت خیلی بامزه شده کلی شکلات ریختیم جلوت تا سرگرم بشی محدثه هم برات شکلک در آورد و بابا هم عکاسی میکرد و منم موهات رو کوتاه کردم در آخر هم بیقراری میکردی و بابایی بغلت کرد و من ادامه کارم رو انجام دادم و بعد یه حموم حسابی کردمت کمی خوابیدی و رفتیم خونه عزیز اونجا هم عمه ها و زنموها گفتن خوشگل شدی ولی متوجه نشدن موهات رو کوتاه کردی فقط مهدی پسر عمو فهمید و شب هم مهمون داشتیم و شما لطف خیلی زیــــــــــادی به مامان کردی و 2 ساعت خوابیدی و من کلی به کارهام رسیدم .پست بعدی مربوط به تولد ب...
1 تير 1392

اولین غلت زدن مهدیس گلم در 4 ماه و 8 روزگی

سلام عشق من بالاخره شما هم غلت زدی و مامان رو حسابی خوشحال کردی . چند روزی بود که حسابی داشتی تلاش میکردی که غلت بزنی ولی نمیتونستی تا اینکه دیشب 92/3/10 حوالی ساعت 9 بود که شام خونه عمه نیره بودیم و دیدم که دختر نازم اولین غلتش رو زد و کلی خوشحال بودی و میخندیدی ما هم برات دست زدیم و شما هی خندیدی ولی نتونستم ازت عکس بگیرم که تو اولین فرصت برات میذارم . دو شب پیش هم آماده کردمت بریم مهمونی و بعد گذاشتمت رو تخت خودم (البته با فاصله از لبه) تا موهای محدثه رو ببندم که دیدم افتادی روی زمین و خیلی شدید گریه کردی و آروم نمیشدی الهی فدات شم خیلی دردت گرفته بود فرداش هم دیدم پهلوت کبود شده فکر میکنم خورده به لبه تخت و من احتمال میدم شما اولین غلت...
11 خرداد 1392

اولین مسافرت دختر گلم

سلام عشق مامان الان که دارم این مطلب رو مینویسم کنارم هستی و داری انگشت کوچولوت رو میخوری و نق میزنی . دختر عزیزم روز پنجشنبه 92/1/22 اولین مسافرتت رو با هم رفتیم شما از روز سه شنبه که مامانی کار داشت و داشتم وسایل سفرمون رو آماده میکردم اصلا تو روز نخوابیدی و روز بعد هم نخوابیدی و تا حرکت کنیم هم از خواب خبری نبود و من مهدیس به بغل کارهام رو کردم و عصر پنجشنبه ساعت 5 حرکت کردیم و شما هم تا سوار ماشین شدی خوابیدی و تا صبح جمعه خواب بودی و من به زور بیدارت میکردم و شما با کلی غر شیر میخوردی و دوباره میخوابیدی اولین جایی که رفتیم یکی از روستاهای بسیار زیبا در استان گیلان به نام (گیلوا) بود که ویلای دوست بابا عمو فرهاد بود و شب رو اونجا موندیم...
2 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام مهدیسم روز ٩ بهمن بود که داشتم پوشکت رو عوض میکردم دیدم چیزی شبیه کرم چسبیده به لباست ترسیدم و هول کردم بعد از کمی دقت دیدم بند نافته که خشک شده و افتاده و چسبیده به لباست چون قبلش دکتر گیرشو در آورده بود تا برای شستشو راحت باشیم مبارکت باشه مامانی نافت خوشگل شده. امروز ١٢ بهمن دایی علی تو دستت صدقه گذاشت تا ناخنهات رو بگیریم آخه صورتت رو چنگ مینداختی و بعدش گریه میکردی ...
4 فروردين 1392

40 روزگی گلم

سلام ناز گل مامان امروز 40 روز از دنیا اومدنت میگذره و زندگی ما رو شیرینتر کردی نازم وقتی باهات حرف میزنیم و شما سرحال باشی برامون میخندی و ما کلی ذوق میکنیم اتاقتون رو خیلی دوست داری و به نقاشیهای روی دیوار و عروسکها نگاه میکنی دیروز مامانی برات غسل چهل روزگیت رو انجام داد. امروز برای اولین بار دوتایی با هم با ماشین رفتیم بیرون دختر خوبی بودی و مامان رو اذیت نکردی و من با آرامش رانندگی کردم.دختر گلم با اومدنت زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای گرفته و شادتر شده شبها بیدارم تا ساعت 2 تا شما بخوابی صبح ها از ساعت 6 یا 7 بیداری تا 11 و دوست داری که کسی باهات حرف بزنه و شما گوش بدی خیلی بلایی مامانی عاشقتم .   ...
4 فروردين 1392

اولین بهارت مبارک گل زمستانی من

سلام دختر قشنگم اولین بهار زندگیت مبارک باشه امیدوارم هر سال بهارت زیباتر از سال گذشته باشه و شادتر باشی امسال با وجود شما بهار ما رنگ و بوی دیگه ای گرفته و خدا رو از این بابت شاکریم.روز سال تحویل 30 اسفند از ساعت 8 صبح بیدار شده بودی و شب ساعت 3 خوابیدی و طی روز بیدار بودی و جمعا دو ساعت خوابیدی و حسابی خسته بودی و بیخواب تا بالاخره خوابیدی   ...
4 فروردين 1392

اولین حمام دختر نازم

مهدیس جون دیشب برای اولین بار خودم حمومت کردم مامانی خیلی مزه داد من و شما و محدثه جون با هم رفتیم حمام و یه اتفاق جالب  افتاد گرسنه بودی و من گذاشتمت زیر سینم تا شیر بخوری بعد شما سرت رو بلند کردی و یه نگاه عمیق که پر از محبت بود رو نثار مامانی کردی و بعد خیلی آروم سرت رو گذاشتی روی سینه من اون لحظه زیبا رو با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم و من تو اون لحظه هر کسی رو که  تو خونه بود صدا کردم تا این صحنه زیبا رو ببینند . و من دلم رو خوش کردم که خسته شدی و یه شب خوب و راحت رو پیش بینی میکردم که خیالی بیش نبود و شما بعد از نیم ساعت سرحال بیدار شدی و تا 5 صبح بیدار بودی و با چشمای نازت نگاهم میکردی مامانی عاشق اون نگاه کردناتم . راستی امروز...
8 بهمن 1391