مهدیسمهدیس، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات مهدیسم

تولد دایی علی

  جمعه تولد دایی علی جونت بود قرار بود عصر 2 ساعت بریم خونشون و چون من حالم خوب نبود نرفتیم که یهو دیدیم سر و کله دایی با یه کیک بزرک پیدا شد و پشت سر خاله مریم و بابایی و مامانی هم اومدن و محدثه و بابا علی جند تا بادکنک فوت کردند و بعد حسابی شلوغ کردند و من با وجود درد زیاد کلی بهم خوش گذشت و کلی روحیه گرفتم خیلی از اومدنشون خوشحال شدم . بابا علی هم حسابی سنگ تموم گذاشت و من ازش ممنونم دوستت دارم علی که اینقدر مهربونی راستی به قول محدثه یه عکس 5 نفره هم گرفتیم من و تو بابایی محدثه و دایی و کلی خندیدیم ...
2 مرداد 1391

تکون خوردنات

الان چند روزی میشه که تو دلم ضربه های نبض مانندی که وارد میکنی رو احساس میکنم البته دکتر میگه زوده ولی من مادرم و تشخیصم اشتباه نیست وقتی محدثه هم تو دلم بود همینطور احساس میکردم که دکترم میگفت اشتباه میکنی و وقتی داشت سونو میکرد با اینکه مانیتور به سمت خودش بود من بهش میگفتم که الان داری ضربه میزنی و الان تکون میخوری و فهمید که احساسم درست بود آخه مادر یه چیز دیگست قربونت برم پس بنابر این شما حرکتت رو چند روزه که شروع کردی حدودا از روز 1391/4/20 به امید روزی که جون بگیری و با ضربه هات شکمم رو تکون بدی عاشقونه دوستتون دارم مامانی ...
2 مرداد 1391

سونوی NT

سلام سلام به نینی جونم و همه دوستای خوبش دیروز به همراه بابایی و محدثه رفتیم سونو و چون تا شب حالم خوب نبود امروز    خاطره دیروز رو مینویسم. خدا رو شکر دکتر گفت همه چی نرماله    و در وضعیت خوبی قرار داره . شما هم که ماشاالله بهت یه لحظه آروم نگرفتی مدام در حال تکون دادن دست و پاها و حرکت بودی و من از دیدن این صحنه هی خندم میگرفت و دکتر میگفت نخند و من به زور خودم رو کنترل کرده بودم . محدثه و بابایی هم تو ال سی دی شما رو تماشا میکردن و حسابی خوششون اومده بود جای دایی علیت حسابی خالی بود تا اونجا رو بذارن رو سرشون . محدثه وقتی ...
2 مرداد 1391