مهدیسمهدیس، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات مهدیسم

6 ماهگیت مبارک نخودچی

سلام عروسک شیرین زبون مامان 6 ماهگیت مبارک نخودچی من . چند روزه که خیلی گریه میکنی و بیتابی به نظرم از دندوناته که میخوان بزنن بیرون . بغل من آرومی ولی وقتی زمین هستی یا پیش کسی از کنارت رد بشم کلی گریه میکنی تا بغلت کنم حسابی برامون میخندی یه صداهایی هم از خودت در میاری که خیلی نازه . خاله و دایی هر روز زنگ میزنن و باهات تلفنی صحبت میکنن شما هم دوست داری و وقتی بغلت نمیکنم میری به سمت گوشی و برش میداری چند تا شماره میزنی و با عصبانیت منتظری که ازش صدای اونا رو بشنوی قربون دخمل باهوشم برم من خوب سینه خیز میری و داری تمرین میکنی برای 4 دست و پا رفتن  رو دستها و زانوها بلند میشی ولی نمیتونی جلو بری و تو همون حالت میمونی دیروز ...
3 مرداد 1392

نی نی شکمو

سلام دوستای گلم من و خواهر جونم تو مسابقه نینی شکمو شرکت کردیم منتظر رای شما هستیم. دوستدار شما محدثه و مهدیس مهدیس خانم محدثه خانم ...
31 تير 1392

شروع سینه خیز رفتن

مهدیس جون شما دیروز به تاریخ 92/5/15 سینه خیز رفتن رو شروع کردی . برات فرنی درست کرده بودم و با فاصله 1 متر از شما گذاشته بودم تا خنک بشه و تو آشپزخانه بودم که محدثه گفت مامان مهدیس فرنیش رو ریخت گفتم نه مامان باهاش فاصله داره اومدم دیدم بله ریخته گفتم تو مهدیس رو آوردی کنارش گفت نه و من فکر کردم که داره با من شوخی میکنه و باور نکردم شب بود که دیدم تا اومدم پیشت خودت رو از پهلو یواش یواش حرکت دادی و اومدی کنارم که من از خوشحالی داشتم جیغ میزدم وهورا میگفتم شما هم کلی ذوق کردی و تندتر حرکت کردی کلی شیرین تر شدی مامانی از بغل دایی علی بغل هیچکس نمیری چون خیلی دوستت داره و باهات بازی میکنه دستهات رو اینجوری میذاری و میری جل...
18 تير 1392

5 ماهگی مهدیسم

سلام گل مامان خوشحالم که 5 ماه از زندگیت میگذره امیدوارم سالیان سال زنده باشی و من شاهد رشد و شکوفاییت باشم . تو این دو هفته خیلی پیشرفت داشتی مثلا چند روز پیش رو زمین دراز کشیده بودی قندون با کمی فاصله پیشت بود غلت زدی و انگشتهای خوشگلت رو زدی و قندون افتاد و یک قند ازش افتاد زودی برداشتیش و گذاشتی تو دهنت و من با کلی مشقت از دهنت درآوردمش . الان 3 روزه که دارم بهت حریره بادوم میدم و خیلی دوسش داری و بازهم میخوای . بغل هر کسی که باشی تا چشمت به من میفته دستهات رو باز میکنی تا بیای بغل من که این کارت کمی موجبات حسودی پدر گرامی شده ! دیگه خیلی راحت تر جابجا میشی و دمر میفتی بعد تلاش میکنی رو دستهات بلند میشی و ما تشویقت میکنیم و تو کلی ...
8 تير 1392

مهدیس و آرایشگاه مامان نسرین

نازگل مامان دیروز به تاریخ 92/03/31 برای اولین بار موهای خوشگلت رو کوتاه و مرتب کردم خیلی چهرت تغییر کرد و نازتر شدی و از دیروز تا حالا فندق صدات میکنیم آخه صورتت خیلی بامزه شده کلی شکلات ریختیم جلوت تا سرگرم بشی محدثه هم برات شکلک در آورد و بابا هم عکاسی میکرد و منم موهات رو کوتاه کردم در آخر هم بیقراری میکردی و بابایی بغلت کرد و من ادامه کارم رو انجام دادم و بعد یه حموم حسابی کردمت کمی خوابیدی و رفتیم خونه عزیز اونجا هم عمه ها و زنموها گفتن خوشگل شدی ولی متوجه نشدن موهات رو کوتاه کردی فقط مهدی پسر عمو فهمید و شب هم مهمون داشتیم و شما لطف خیلی زیــــــــــادی به مامان کردی و 2 ساعت خوابیدی و من کلی به کارهام رسیدم .پست بعدی مربوط به تولد ب...
1 تير 1392

اولین غلت زدن مهدیس گلم در 4 ماه و 8 روزگی

سلام عشق من بالاخره شما هم غلت زدی و مامان رو حسابی خوشحال کردی . چند روزی بود که حسابی داشتی تلاش میکردی که غلت بزنی ولی نمیتونستی تا اینکه دیشب 92/3/10 حوالی ساعت 9 بود که شام خونه عمه نیره بودیم و دیدم که دختر نازم اولین غلتش رو زد و کلی خوشحال بودی و میخندیدی ما هم برات دست زدیم و شما هی خندیدی ولی نتونستم ازت عکس بگیرم که تو اولین فرصت برات میذارم . دو شب پیش هم آماده کردمت بریم مهمونی و بعد گذاشتمت رو تخت خودم (البته با فاصله از لبه) تا موهای محدثه رو ببندم که دیدم افتادی روی زمین و خیلی شدید گریه کردی و آروم نمیشدی الهی فدات شم خیلی دردت گرفته بود فرداش هم دیدم پهلوت کبود شده فکر میکنم خورده به لبه تخت و من احتمال میدم شما اولین غلت...
11 خرداد 1392